پروردگارا ! این نامه را بنده ای از بندگان تو به تو می نویسد که بدبختی
بمفهوم وسیع کلمه - در زندگی بی پناهش بیداد می کند....
بعظمت تردید ناپذیرت سوگند ، همین حالا که این نامه را بتو مینویسم آنقدر
احساس بدبختی میکنم که تصورش - حتی برای تو که تنها پناهگاه تیره بختانی -
امکان پذیر نیست .....
میدانی خدا ، سرنوشت دردناکی که نصیب زندگی تنهای من شده صرفا زاییده یک امر
تصادفی است ..
مگر زندگی جز ترادف تصادفات ، چیز دیگری هم هست ؟ ... نه خدا .... به خدا
نیست !...
بیست وهشت سال پیش از این دختری زشت روی و ترشیده با پولی که از پدرشی به ارث
برده بود ؛ جوانی زیبا را خرید ... نتیجه ی این معامله وحشتناک ، من بودم
!...بخت سیاه من حتی آنقدر به یاری نکرده بود که وجودم تجلی دهنده زیبایی
پدرم باشد .... هنگامیکه در نه سالگی برای نخستین بار به آینه نگاه کردم ،
بچشم خود دیدم که چهره ام ، چرکنویس از یاد رفته ایست از چهره وحشت انگیز
مادرم !...
ادامه مطلب ...